راز خانواده ملکه(قسمت18)
 
leave it to me
Keep moving forward
 
 
سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:, :: 17:13 ::  دستای کوچولوی : ♫ ♪ لوچیا آنا-go go tomago♪ ♫

صبح بود بوی خوش هوای جنگلی فضا را پر کرده بود کریستال به آرامی چشماش رو باز کرد و خودشو توی یک چادر دید اول فکر کرد که خواب میبینه ولی سریع یادش اومد که به یه عده یونانی پناه آورده و واسه همین توی چادر خوابیده سریع از جاش بلند شد و از چادر رفت بیرون وقتی بیرون امد دید که اندرو داره صورتشو آب میزنه.رفت جلو و گفت:ببینم تو اصلا تونستی دیشب بخوابی؟اندرو صورتشو خشک کرد و گفت:مگه چی شب قبلش توی درخت خوابیده بودیم چادر به نظرم بهتر بود.

کریستال:پسر جان انگار تو اصلا حالیت نیست ما توی چادر غریبه ها گرفتیم مثل یه گوسفند خوابیدیم!!اونوقت جنابعالی با خیال راحت دارین صورتتونو آب میزنین

اندرو:خب مگه گناهی کردم که خیالم نباید راحت باشه؟ کریستال میخواست حرفی بزنه ولی یه دفعه مرسیا از راه رسید و گفت:خب حال مهمونایی که دیشب دنبال چراغ گرم بودن چطوره دیشب خوب خوابیدین؟

کریستال:چرا میپرسی؟  مرسیا:خب چون خبر بد دارم شما نمیتونین تا امشب مهمون ما بمونین اگرم بخواین بمونین بستگی داره!!!      کریستال:یعنی چی؟      مرسیا:یعنی تا امشب تصمیم بگیرین که با ما میمونین یا به سفرتون توی این جنگلم ممنوعه ادامه میدین

مرسیا اینو گفت و چنان با افاده از جلویش رد شد که کریستال دوباره هرس خورد.   اندرو که متوجه عکس العمل کریستال شده بود گفت:ببین کوچولو شاید از دخترای یونانی خیلی پرافاده باشن ولی این مرسیا حداقل معنی محترم بودن و مودبی رو میفهمه برعکس تو تازه تو نمیتونی بهش بی احترامی کنی چون فک و فامیلت نیست همشهریت نیست و بدتر از اون هم وطنیت هم نیست محض اطلاع یه یونانیه!!

کریستال:دقیقا هم به خاطر همینه ما نباید اینجا باشیم!!    اندرو:منظورت چیه؟

کریستال:ببین اونا خارجین هم وطنی هستن تازه خارجی هاین که ما بهشون پناه آوردیم فکر میکنی اگه از دریم ملودی رفتیم بیرون خونواده بهمون چی بگم کلی سرمون داد و هوار میکنن که مجبور شدیم به یه خارجی پناه ببریم تازه خنده دار هم هست و بقیه قاه قاه بهمون میخندن اینو یادت رفته؟

اندرو:ببین کوچولو من همه رو نشنیده میگیرم چون ما الان آتیش و چاد ردر اختیارمونه و باید ازش استفاده کنیم به جای اینکه توی جنگل سرگردان بشیم پس بای بای

کریستال(تو دلش):هرکاری میخوای بکن

از اون طرف مرسیا داشت صورتشو توی رودخونه وسط جنگل آب میزد و اتفاقا همان موقع کنتس ساتورن هم اونجا بود.کنتس نگاهی به مرسیا انداخت و با خودش گفت:خوبه من دنبال اینم که سه تا دختر جوون موفق توی دنیای موسیقی رو شکست بدم و الان جلوم دقیقا یک دختر یونانی بسیار جذاب نشسته که حتی خبر نداره من پشتشم البته بدک هم نیست اون لائورای ساده لوح اولین جایی که برای جمع انرژی موسیقی میره اونجا کشور یونانه و من اینجا به یه جاسوس جوون یونانی نیاز دارم البته باید یکم روی شخصیت و روحش کار کنم.و بعد یه سحر سیاه رنگی بیرون آورد و گفت:متاسفم دخترک ولی تنها راه همینه!!

مرسیا وقتی از روی سنگ بلند شد حس کرد داره صدایی میشنوه یکم دوروبرشو نگاه کرد و به محض اینکه چشمش به سحر سیاه رنگ افتاد به طرفش رفت انگار که کسی دستشو گرفته و به زور داره میبره سمت سحر!!چیزی نمونده بود که به سحر نزدیک بشه و جادو راست راستکی روی روحش اثر بذاره ولی وی وی ان سریع دوید و دامنش رو گرفت و کشیدش اون طرف طوری که مرسیا محکم خورد زمین و سرش خورد به سنگ ولی آسیبی ندید و همون موقع بود که وی وی ان به شکل فرشته اش دراومد و اون سحر سیاه رنگ رو نابود کرد

مرسیا آروم چشماش رو باز کرد و آروم گفت:احساس میکنم سرم خورده به یه شهاب سنگ!!ولی تا به خودش اومد وی وی ان فرشته رو جلو چشمش دید و خیلی وحشت کرد چون از جادو های سرزمین دریم ملودی خبر داشت ولی دیگه نمیدونست فرشته یا پری در کار باشه!!

کریستال که صدای ضربه رو شنیده بود دوید اومد اونجا و گفت:ببینم اونجا چه خبره؟!!...ده بیا!!!

تا رسید چشمش به وی وی ان افتاد و خیلی تعجب کرد!!!و گفت:وی وی ان؟!!تو هم یکی از پری هایی؟؟!!!

وی وی ان:خب آره همونطور که وردا هست ببینم اون الان کجاست؟     کریستال:خب اون و فرولو با اندروئن.

وی وی ان:فرولو!!وقت آزاد پیدا کنه همش میره پیش اون!!

کریستال:خب حالا تو اینجا چیکار میکنی؟       وی وی ان ادامه داد:من داشتم توی قصر راه میرفتم که یه هو نمیدونم چی شد توی یه کوزه افتادم و خودمو توی این جنگل دیدم بعدش دیدم این خانم داره میره به طرف اون سحر سیاه اگه بهش میخورد معلوم نبود چی میشه سریع دامنشو کشیدم کنار بعدش به حالت فرشته ای دراومدم و اون سحر رو از بین بردم!!

کریستال:و نتیجه خانم مرسیا هم از اسرار این سرزمین باخبر شدن!!خب دیگه چیکار میشه کرد!!!

مرسیا:چه اسراری من تمومی رازهای این سرزمینو میدونستم فقط نمیدونستم که جن و پری هم درکار باشه!!

کریستال:مثل این که خیلی تعجب کردی مگه نه؟     مرسیا:چه تعجبی تو جایی که من بزرگ شدم پر از قصه ها و افسانه هایی درمورد الهه های یونان باستان بودن داستان های اونا خیلی حوادث جالبتر و پیچیده تری دارن طوری که این پری ها در مقابل اونا هیچ چی نیستن!!!

کریستال:میتونم ببینمشون؟       مرسیا ادامه داد:خب من یه ساختمونی میشناسم که توش عکس همه ی الهه ها هست ولی اگه ما الان بریم اونجا باید سریع برگردیم اگه زودتر میگفتی شاید میتونستیم وقت بیشتری رو اونجا باشیم ولی الان مجبوریم فقط پنج دقیقه به الهه ها نگاه کنیم و برگردیم اینجا.

کریستال:مهم نیست من میخوام ببینمشون!!    مرسیا آهی کشید و گفت:باشه!!!

بعد به طرف رودخونه به راه افتاد.کریستال پرسید:چرا داریم میریم رودخونه؟

مرسیا:این رودخونه دو شکله از بیرون بهش نگاه کنی یه رودخونه است ولی داخلش بری یه اقیانوس پهناور و زیبائه خب هر چی هم باشه توی یه جنگل جادوئیه و داخل اقیانوس یه برآمدگی هستش که تو رو به هر جا که دلت میخواد میبره البته اگه یه آدم طلسم شده بخواد ازش استفاده کنه بستگی داره کجا میخواد بره و تو هم طلسم شده ای پس میریم به اون جایی که من میخوام. بنابراین داخل آب رفتن برآمدگی رو پیدا کردن و رفتن به اون ساختمون


ساعت10صبح بود و میرنا و فیلیز و میوکی توی بازار راه میرفتن

میرنا:میوکی میتونی بگی چرا ما رو آوردی به بازار و این که دلیلش چیه امروز انقدر به خودت رسیدی و این جواهرات رو زدی و همینطور مدل موهات هم عوض کردی؟

میوکی لبخندی زد و گفت:میدونی اولین چیزی که توی کشور یونان و استانبول بهش اهمیت میدن زیبائیه منم خب به خودم رسیدم

میرنا:آره ولی تو کجا و یونان کجا؟     میوکی:امشب میفهمین ولی قبلش باید برای مهمونی امشب برین خرید کنین چون یه مهمونی رسمیه و باید حسابی مجلل بشین

میرنا:مهمونی؟!!     میوکی:خبر نداشتین امشب صدمین سالگرد ساخته شدن کاخ سلطنتیه و به مناسبتش یه مهمونی هم برگزار میشه و بعد از مهمونی ملکه لائورا میاد و جریان یونان رو بهتون میگه!و شما الان باید برین لباس بخرین چون برای مهمونی امشب باید حسابی مجلل و پرزرق و برق باشین!!موافق نیستین؟

میرنا:موافقم البته پس بزن برین خرید مطمئنم امشب خیلی خوش میگذره چون که ما جشن هالووین رو از دست دادیم ولی دوست نداریم اینو از دست بدیم!!

هر سه رفتن به یه مغازه لباس فروشی میرنا دست میوکی رو گرفت و گفت:میوکی میشه یه چیزی میگم خندت نگیره؟کریستال!!من از وقتی که اونو ملاقات کردم همیشه اون برای لباس پوشیدن من تصمیم میگرفته ولی من دیگه نمیخوام!!!!!

میوکی:کریستال که سلیقش خوبه!!!   میرنا:آره ولی میخوام برای یه بارم شده خودم با سلیقه و انتخاب خودم لباسمو بخرم میشه؟

میوکی:معلومه هرچی باشه تو دیگه بزرگ شدی و حق اینو داری برای خودت تصمیم بگیری!!!!

میرنا:ممنونم!! و بدو بدو رفت قفسه رو نگاه کرد یه لباس آبی رنگ دید خیلی خوشش اومد سریع برداشتش و رفت توی اتاق پروف لباس رو پوشید و در حالی میچرخید اومد بیرون و گفت:خب چطوره؟

میوکی:یه دقیقه وایسا!! و بعد رفت یکم دور میرنا چرخید و گفت:این خیلی!!...خیلی!!...بهت میادخیلیم دوست داشتنیه!!!        میرنا:خوش حالم که خوشت اومده!!!!!

میوکی:آره ولی این مدل مو بهت زیاد نمیاد این مدل مو بیشتر به وقت هایی میخوره میخوای آزاد و راحت بگردی ولی برای امشب باید مدل مویی داشته باشی هم رسمی باشه هم به این لباس بیاد ولی این مدل نمیاد خب واسه مدل موت بعدا هم میتونیم یه فکر عالی بکنیم خبفیلیز تو نمیخوای یه لباس انتخاب کنی؟

فیلیز:چی من؟نه..نه...نه فکر نمیکنم...!!همون موقع میرنا اومد جلوش و گفت:آره توهم بکن من از خیلیا شنیدم که تو خیلی خوش سلیقه تر از کریستالی سریع برو یکی انتخاب بکن منم دوست دارم ببینمت.

فیلیز یکم تردید داشت ولی آخر رفت به قفسه یه نگاهی بندازه یه لباسی دید لبخندی زد و رفت اونو توی اتاق پروف پوشید و اومد بیرون

میرنا:وایی تو خیلی محشر شدی پس بقیه راست میگفتن!!تو خیلی خوش سلیقه ای

فیلیر بعد از شنیدن این حرف بعد مدت ها یه لبخندی روی لبش نشست!!

میوکی:وای فیلیز!!این اولین باریه که میبینم لبخند میزنی!!!!!      فیلیز:جدی میگی؟

میوکی:آره ولی همون طور که گفتم باید برای امشب حسابی مجلسی و رسمی باشین و اون مول مو هم به این لباس نمیاد برای مو هاتون بعدا فکر میکنیم

میرنا:ولی میوکی تو نمیخوای واسه خودت لباس بخری؟

میوکی:من همه چیزمو از قبل آماده کردم حتی مدل موهامو الان باید به شما دوتا خانم زیبا کمک کنم خب به هر حال لباساتونو دربیارین باید بریم خیلی چیزای دیگه بخریم!!


 مرسیا و کریستال داشتن توی ساختمون میگشتن

کریستال:ببینم پس عکس اون الهه هایی که میگفتی کجاست؟

مرسیا:صبر کن یکم جلوتر بریم!! یکم جلوتر که رفتنیه سری تابلو اونجا بود

مرسیا:این تابلو رو ببین این عکس مال اریسه الهه دشمنی و کشمکش

کریستال:چه جالب!!اریس!!الهه دشمنی و کشمکش!!یعنی چی؟        مرسیا:یعنی این که این زن استاد اینه که بین دوست ها برادر ها کلا دشمنی ایجاد کنه باورت نمیشه یه بار با انداحتن یه سیب باعث شد بین آفرودیته و آتنا و اسم اون یکی چی بود ولش کن دعوا پیش بیاد نتیجش هم یه جنگ اساسی بود.

کریستال:که این طور واقعا زن باحالیه!!!!      مرسیا:خب افسانه های یونان باستان ان و خوب میبینی لباس های یونان باستان رو  دیگه!!!!

یکم جلوتر رفتن عکس یه پیرمرد بود که دستش یه عصا بود

مرسیا:خب این یکی از فرزندان رئا و برادر زئوسه اسمش هم پوزئیدون

کریستال:چه جالب پوزئیدون خب این یکی الهه چیه؟      مرسیا:این یکی از برادرای زئوسه و الهه ی دریاها و آب هائه یا به عبارت دیگه فرمانروای دریا ها!!!

کریستال:خب پس بگو چرا این مدلی قیافه گرفته!!!!!       مرسیا:البته همه اینا نسخه اصلی نیستن اینا نقاشین نسخه اصلیشون توی مجسمه هاشونه مجسمه هاشون هم توی موزه است

بعد یکم اون طرف تر رفتن دیدن عکس دو نفره است از زن و مرد

مرسیا:این یکی هم زئوس و هرا میدونی که زئوس فرمانروای الهه هاست و اون زنه هم همسرشه هرا البته نه فقط همسر خواهرش هم هست

کریستال:ولی آخه یه خواهر برادر با هم ازدواج کنن که نمیشه!!    مرسیا:خب دیدی که شده تازه بچه دار هم شدن آفرودیته و هرکول و هرمس اینا همه فرزندان زئوس و هران البته یه چیزی هرا خیلی زن حسود و سختگیری بوده و اگه فقط یه زن به زئوس نزدیک میشده هرکاری میکرده تا زنه رو از زندگی زئوس بیرون کنه یا زندگی رو براش جهنم کنه و توی همشون هم موفق میشه و تا ابد فقط فقط هرا زن زئوس باقی میمونه!!

کریستال:وایی این هرا از اریس هم باحالتره!!        مرسیا:وایی پنج دقیقه کامل شد باید برگردیم!!

کریستال:نمیشه بقیشم ببینیم؟    مرسیا:نمیشه!!چون تموم شد اگه الان برنگردیم هیچ وقت نمیتونیم برگردیم پس زودباش الان بریم.

کریستال:خب میتونیم از یونان بریم اونجا!!    مرسیا:چجوری مگه تو پاسبورت داری تازه مگه پول داری تا بخریش بدتر از اون با کدوم مدرک میخوای اینجا کار پیدا کنی و پول و پاسبورت جور کنی پس زودباش الان بریم تا دیر نشه!!بعد دستش یه میوه هم داد و گفت بگیر اینا باعث میشن بتونی زیر آب نوس بکشی و زنده بمونی

بعد با هم ورد خوندن و به اقیانوس توی دریم ملودی برگشتن

کریستال یه دفعه دید موهاش سرجاش نیستن و گفت:موهام کجان؟

مرسیا:وقتی زیر آب میری موهات میان بالا!!       کریستال دید موهاش اومده بالا و بعد مرسیا خندید و گفت:خب بیا بالا اگه نمیخوای تاثیر اون میوه تموم شه و بعد زیر آب غرق بشی!!و رفت

کریستال:خب آره خانمی حق داری الان همه کاری توئی مقصر هم نیستی چون منم زمانی مثل تو بودم و فکر امروز رو هم نمیکردم!!

بعد هردو از آب اومدن بیرون ولی جالب این بود که اصلا تنشون خیس نشد!!

کریستال:چرا تنمون خیس نشد؟!!      مرسیا:جادویی بودن این رودخونه به همینشه!!

وقتی رسیدن به اردوگاه کریستال اندرو رو دید و رفت پیشش

کریستال:خب آقا پسر چی شد تونستی از شر من به مدت چند دقیقه خلاص بشی؟

اندرو:نه من به حرفایی که زدی فکر کردم و به نظرم حق با توئه ما باید راهمونو از اینا جدا کنیم و بریم

کریستال:امکان نداره ما تازه تونستیم از دست موجودات این جنگل نجات پیدا کنیم و به اینا پناه ببریم.     اندرو:ولی اینا میخوان فردا برگردن به یونان ما هم باید راهمونو بکشیم بریم چون حدف ما رسیدن به شهر و کاخ ملکه لائوراست تنها راهش هم گذروندن این جنگله ولی اگه با اینا بمونیم مجبوریم فردا بریم به یونان کشور غریبه تو میدونی اصلا چه حسی داره؟به حرفام فکر کن بیا راهمونو بکشیم بریم بالاخره میتونیم شهر رو پیدا کنیم!!

کریستال:باشه برو اون سه تا رو پیدا کن تا بریم          اندرو:خیل خب!!


خب اینم از این

سئوالا

1-نظرتون درمورد الهه ها چیه؟

2-چه حسی دارین وقتی میرنا و فیلیز لباسای زیبا میخرن ولی کریستال مجبوره توی جنگل سرگردان باشه؟

3-به نظرتون کنتس ساتورن موفق میشه مرسیا رو به دام بندازه؟

4-نظرتون درمورد مرسیا چیه؟خوشگله؟پرروئه؟افاده ایه؟مودبه؟چیه؟

بای


نظرات شما عزیزان:

fatemeh
ساعت19:45---8 مرداد 1393
سلاااااام عیدت مبارک.
پاسخ:سلام عید تو هم مبارک


fatemeh
ساعت18:13---5 مرداد 1393
گفته بودی که بهتر از گمیشان پیدا نکردی؟
هر چی باشه نمونه دولتیه وسرویسم داره واینکه مدرسه شم خیلی بزرگه وعالی.
پاسخ:آره ولی درمورد گمیشان خب من زیاد مطمئن نیستم


FATEMEH
ساعت15:07---5 مرداد 1393
سلام من برگشتم
پاسخ:سلام!!خوش اومدی


fatemeh
ساعت16:04---3 مرداد 1393
بای تا بعد.
پاسخ:باشه بای


fatemeh
ساعت16:03---3 مرداد 1393
میرم نمونه. تو گمیشان.
پاسخ:گمیشان؟!!بهتر از گمیشان پیدا نکردی؟


fatemeh
ساعت16:00---3 مرداد 1393
لوچیا انا من سیزده ابان نمیرم.
پاسخ:چرا؟!!!


fatemeh
ساعت13:34---3 مرداد 1393
1-خیلی خوبن.
2-ناراحت می شم.
3-فکر کنم اره.
4-مرسیا خوشگله.
پاسخ:مرسی از نظرت همکلاسی!!!


Angelina
ساعت0:31---3 مرداد 1393
1.خوبه خیلی جالبه خواهر و برادر عروسی کنن

2.آخه به اینم میگن دوست؟

3-ممکنه

4-خوشگله-پرروئه
پاسخ:واقعا مرسی


fatemeh
ساعت16:40---2 مرداد 1393
hi
پاسخ:hello


fatemeh
ساعت12:14---2 مرداد 1393
سلام لوچیا انا خوبی؟
پاسخسلام!!بدک نیستم


fatemeh
ساعت18:52---1 مرداد 1393
عصر بخیر لو چیا انا من رفتم اون یکی وبت عکسات خیلی قشنگه.
پاسخ:عصر تو هم بخیر!ممنونم


VAMPIRE GIRL
ساعت23:17---9 تير 1393
وواااي پي تو اين كار حرفه اي هستي.من تو نقاشي رو كاغذ استعداد دارم
پاسخ:من توی هردو تاشون


VAMPIRE GIRL
ساعت21:22---9 تير 1393
١- الهه ها كم حرفن
٢- براي كريستال خوشحالم چون داره اتفاقات هيجان انگيزي رو تجربه مي كنه،در حالي كه دوستاش دارن به لباس فكر ميكنن،البته اگه من جاشون بودن نگران كريستال ميشدم.
٣- احتمالش زياده
٤- مرسيا مثل خودم به نظر مغرور،گاهي وقتا جدي و قوي هست و روحيه ي جنگجويي هم احتمالا داره اصلا خيلي باحاله.
پاسخ:ممنون


VAMPIRE GIRL
ساعت21:17---9 تير 1393
كاراكتراتو چطوري درست كردي؟؟ خيلي باحال شدن.
پاسخ:کشیدمشون


VAMPIRE GIRL
ساعت6:10---9 تير 1393
من پدرم در اومد خودت جواب بده
پاسخ:هه باید جواب بدی


NegiN
ساعت17:24---25 خرداد 1393
عاشق این قسمت شدم
1- الهه ها خیلی جالبن راستش هرا منو یاد خرم سلطان میندازه خخخخخ
2-خیلی ناراحتم میکنه ولی ماجرای جالبی شده + از اینکه میرنا راجب کریستال بد میگه ناراحت شدم
3- از نظر من آره
4- خوشگله ولی یه خورده مغرور
پاسخ:میرنا بد نمیگه فقط میگه دوست ندارم کسی راجع به لباسام تصمیم بگیره
پاسخ:خخخخ آره منم به هر حال ممنون که نظر دادی


آلـیـسـوלּ
ساعت18:41---21 خرداد 1393
کاراکترهایی که می کشی خیلی قشنگن!

الهه ها خوبن
حس خوبی نیست مگه بدبخت چه گناهی کرده؟

اگه زرنگ باشه آره!

خوبه
پاسخ:ممنون


عسل
ساعت21:27---19 خرداد 1393
س.به وب منم سربزن ازنوشتن خوشم میادامیدوارم موفق باشی همیشه اخه من نویسنده هستم ازطرف ضریح افتاب لوح گرفتم وهمچنین کتابام چاپ شده ازینکه میبینم به داستان علاقه دارید مفتخرم .باتشکر عزیزم نظریادت نره حتمابیای

MehrSa
ساعت11:47---15 خرداد 1393
asisam webeto0 do0s dashtam koli b mnm sar bzn

☆Edna/Sophie☆
ساعت16:51---14 خرداد 1393
عالی بود کاراکتر ها خیلی قشنگ بودن



1-خوبن تقریبا شبیه واقعیتونن

2-خب حسم بده چون اونا میرن خوشگذرونی اما کریستال بدبخت داره تو جنگل میخوابه و...

3-خب اره چون وی وی ان و بقیه فرشته ها و کریستال و اندرو دارن از مرسیا جدا میشن..

4-خوشگله-اگه خوش اخلاق باشه همه دوستش دارن ولی زیادی پز میده!
پاسخ:هه ممنون از نظرت


درانتظار مرگ
ساعت10:59---14 خرداد 1393
سلام وبتون قشنگه موفق باشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من در این وبلاگ داستان مینویسم که امیدوارم خوشتون بیاد میتونین منو آلتین یا لوچیا آنا صدا کنین یا گوگو تماگو درضمن من دراین وب عضوم http://dastanmn.mihanblog.com تورو خدا بهش سر بزنین قول میدم پشیمون نشین
آخرین مطالب
همسایه ها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویاهای یک ستاره و آدرس mirena.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 56826
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1